روایتی از جانبازی یک شهید
شناسه : 2386
1
تازه داشتیم طعم شیرین زندگی را مزه‌مزه می‌کردیم که سردردهای شبانه سیدجواد شروع شد. شب‌ها شبیه آدم‌های مسموم، سرش را بین دستانش می‌گرفت و با صورت مچاله، از درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد. دل‌درد و حالت تهوع هم داشت. یک شب آن‌قدر دردش شدید شد که فرصت نداد بروم پدرم را خبر کنم؛ با اینکه با هم یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم.
ارسال توسط : منبع : ایسنا
پ
پ

به گزارش ایوان کتاب ، کتاب «چشم روشنی» روایتی از زندگی جانباز شهید سید جواد کمال به قلم کوثر لک است. این اثر شامل ۱۹ فصل از کودکی همسر شهید، خواستگاری، مراسم عقد، آغاز جنگ در خرمشهر، شرح بیماری و مشکلات همسر، تولد فرزندان، ساخت مسجد در شهرک، خاطرات سفر به حج عمره تا شهادت سیدجواد است.

هر فصل در صفحاتی کوتاه تنظیم شده و در انتهای کتاب عکس‌هایی از سیدجواد و خانواده او و به چشم می‌خورد. این کتاب از سوی انتشارات شهید کاظمی در ۲۲۸ صفحه به چاپ رسیده است.

در بخشی از کتاب چشم روشنی می‌خوانیم:

«تازه داشتیم طعم شیرین زندگی را مزه‌مزه می‌کردیم، که سردردهای شبانه سیدجواد شروع شد. شب‌ها شبیه آدم‌های مسموم، سرش را بین دستانش می‌گرفت و با صورت مچاله، از درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد. دل‌درد و حالت تهوع هم داشت. یک شب آن‌قدر دردش شدید شد که فرصت نداد بروم پدرم را خبر کنم؛ با اینکه با هم یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم. مدام تکرار می‌کرد: «همین همسایه روبه‌رویی! همین همسایه روبه‌رویی!» ما تازه رفته بودیم توی آن کوچه، آن‌هم نصفه‌شب، اصلاً دلم نمی‌خواست زنگ همسایه روبه‌رویی را بزنم. داشتم دست‌دست می‌کردم که توی آن اوضاع چه کنم.

لیوان آب را دادم دستش؛ «حالا یه دونه قرص بخور شاید خوب شی.» خیلی عصبانی سرم داد زد: «می‌گم بروووو.». چند بار دکمه زنگ را فشار دادم تا بالاخره در را باز کردند. «همسایه روبه‌رویی هستم. آقای ما خیلی حالش بده؛ می‌رسونیدش بیمارستان؟!» آن شب با آمپول مُسکن آرام گرفت. ولی توی همان هفته سه بار این درد سراغش آمد.»

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.